مفهوم سنت در اندیشه پوپر |
|
سنت،حافظه یک قوم است. همچنین آداب، رسوم و عرف اجتماعی را نیز تحت سنت گرد آورده اند.سنت بر زیسته ها و تجربه های گذشته است و در اذهان نسل ها رسوب می کند و آگاهانه یا ناآگاهانه به ارث می رسد. سنت به نوعی تنظیم کننده رفتار،رویکرد، دید یا حتی نگرش به جهان هستی است.فلاسفه دو دسته اند:برخی سنت شکن هستند، مثل افلاطون، سقراط، دکارت و کانت. دسته دیگر از سنت ها فلسفه استنتاج می کنند; مثل ارسطو. پوپر مقابل محافظه کاران پوپر در معرفت شناسی و روش تحقیق، اصل تازه ای را به نام اصل ابطال پذیری مطرح کرده است.این اصل متضمن اهمیت نقد است.در این خصوص نظریه پوپر،هم از لحاظ روش شناسی و هم از لحاظ گرایش های سیاسی در مقابل نظریه محافظه کاران ازجمله مایکل اوکشات قرارمی گیرد.اندیشه پوپر درباره سنت در ابتدا در مخالفت با محافظه کاران قرار دارد. محافظه کاران و از جمله اوکشات معتقدند که نهادهای اجتماعی، اخلاقیات و اعتقادات ما عمدتا موروثی هستند. ویران کردن همه چیز و آغاز کردن همه چیز از نو، محال و عملی جنون آمیز است و جز به سرگردانی به چیز دیگری منجر نخواهد شد. پوپر فقط تا حدی با این نظر محافظه کارانه موافق است. وی می گوید: ما علاوه بر همه این چیزها یک چیز دیگر نیز به ارث می بریم و آن رویکرد انتقادی به اعتقادات سنتی است. هر نسل از دانشمندان عقایدشان را از نسل پیشین به ارث می برند، اما آنها این رویکرد را نیز به ارث می برند که نظریه های موروثی باید با نقد عقلانی محک زده شوند. تلاش برای طرح نظریه ای عقلی درباره سنت پوپر مقاله ای به نام "در تدارک نظریه ای عقلی درباره سنت" نوشته است. به طور کلی این مقاله مشتمل بر چهار موضوع است: بخش نخست آن شامل بعضی سخنان درباره ارزش سنت ها و راجع به این فکر است که نمی توان سنت را از هیچ انتقال داد یا با تردستی ایجاد کرد. دوم اینکه پوپر می گوید گرچه تصور نمی کند هرگز بتوانیم یکسره خویشتن را از بند سنت آزاد کنیم، ولی امکان درک کارکرد، معنا و اهمیت هر سنت و نقادی از آن وجود دارد. به عنوان مثال او با بحث انتقادی از برخی موضوعات مربوط به سنت عقلی دست به این کار می زند. پوپر در این مقاله به دو موضوع دیگر نیز می پردازد: نخست، سنت عقلی است که به نظر او ریشه آن می رسد به واکنش یونانیان در برابر تعارض فرهنگی و همچنین بر می گردد به اینکه حکمای پیش از سقراط برای نقد سبب گویی های تقلیدی دست به تاسیس سنتی ثانوی زدند. مفهوم سنت در اندیشه اوکشات اوکشات در مقابل عقل گرایی و ایدئولوژی از مفهوم خاصی از سنت دفاع می کند. سنت در طی زمان و ناآگاهانه رشد می کند و مبین تجربه اصیل است; در حالی که عقل گرایی و ایدئولوژی ذهنیتی مصنوعی می آفرینند. شناخت فقط در سنت و در عمل حاصل می شود و شناخت مبتنی بر سنت آموزاندنی نیست و نمی توان روشی را برای آموزش آن به دست داد. باید در سنتی سیاسی زاده شویم تا آنرا بفهمیم، حال آنکه عقل گرایان هیچ گاه نمی توانند وارد عرصه سنت شوند. سنت سیاسی مثل زبان مادری است که با عقل و ادراک پیشینی فراگرفته نمی شود و دانستن قواعد برای کاربرد آن لازم نیست.زبان همان کاربرد زبان است. گویندگان زبان سیاست هم نیازمند قواعد سیاست نیستند. بنابراین تحول در سنت نتیجه تعقل و تفکر نبوده است. نقادی تدریجی وجه امتیاز نظر پوپر این است که در عین اینکه می گوید چنین انتظاراتی داریم و همه گونه امور را مسلم می گیریم،همچنین تاکید می کند که هیچ دلیلی بر صحت آنها نداریم.مهم است که اقلام مختلف معرفت خویش را مورد نقادی قرار دهیم، اما فقط جز» به جز» و به تدریج می توانیم دست به این کار بزنیم.بنابراین هیچ عنصری در معرفت ما نیست که قابل کندوکاو نقادانه نباشد، مشروط بر آنکه بفهمیم موضوعات دیگری نیز هستند که به آنها معرفت داریم، ولی ممکن نیست در همان حال مورد نقادی واقع شوند. اینها در خصوص معرفت ما به جهان اجتماعی و مشارکت ما در آن و بنابراین در مورد سخنان پوپر راجع به سنت نیز صدق می کند. طرفداران او از توجه نقادانه مهم است و بنابراین باید بفهمیم که پوپر نمی گوید در عین حال می توانیم هر آنچه را در هر سنت خاص دخیل است کاملا خودآگاهانه درک کنیم. وی می گوید:هر نقد اجتماعی و هر اصلاح اجتماعی باید با عطف نظر به چارچوب سنت های اجتماعی صورت گیرد که در آن از پاره ای سنت ها به یاری سنت های دیگر انتقاد می شود، همان گونه که هر پیشرفتی در علوم باید در چارچوب نظریه های علمی به انجام برسد که در آن از بعضی نظریه ها در پرتو سایر نظریه ها انتقاد می شود. علت ارج نهادن به سنت بنا بر استدلال پوپر آدمی به سبب یکسانی و ثبات مترتب بر سنت ها و اسطوره ها به آنها می چسبد و ارج می گذارد و به علاوه چون می خواهد به دیگران اطمینان دهد که عاقل و خردگراست. پوپر این فکر که سنت ها ممکن است نقش روانی داشته باشند را به آنچه آنرا نابردباری یا عدم تساهل عاطفی خاص سنت گرایی می نامد ربط می دهد، اما همچنین در این باره بحث می کند که سنت ها چگونه نه تنها نظم و چیزی شبیه ساختار اجتماعی به وجود می آورند، بلکه موجد اساسی برای ما می شوند که بتوانیم بر پایه آن نقادانه کار کنیم و دست به تغییر و اصلاح بزنیم. منابع: 1-حسین بشیریه. تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم. نشر نی. چاپ سوم.1380.جلد دوم. |
مفهوم سنت در اندیشه پوپر |
|
سنت،حافظه یک قوم است. همچنین آداب، رسوم و عرف اجتماعی را نیز تحت سنت گرد آورده اند.سنت بر زیسته ها و تجربه های گذشته است و در اذهان نسل ها رسوب می کند و آگاهانه یا ناآگاهانه به ارث می رسد. سنت به نوعی تنظیم کننده رفتار،رویکرد، دید یا حتی نگرش به جهان هستی است.فلاسفه دو دسته اند:برخی سنت شکن هستند، مثل افلاطون، سقراط، دکارت و کانت. دسته دیگر از سنت ها فلسفه استنتاج می کنند; مثل ارسطو. پوپر مقابل محافظه کاران پوپر در معرفت شناسی و روش تحقیق، اصل تازه ای را به نام اصل ابطال پذیری مطرح کرده است.این اصل متضمن اهمیت نقد است.در این خصوص نظریه پوپر،هم از لحاظ روش شناسی و هم از لحاظ گرایش های سیاسی در مقابل نظریه محافظه کاران ازجمله مایکل اوکشات قرارمی گیرد.اندیشه پوپر درباره سنت در ابتدا در مخالفت با محافظه کاران قرار دارد. محافظه کاران و از جمله اوکشات معتقدند که نهادهای اجتماعی، اخلاقیات و اعتقادات ما عمدتا موروثی هستند. ویران کردن همه چیز و آغاز کردن همه چیز از نو، محال و عملی جنون آمیز است و جز به سرگردانی به چیز دیگری منجر نخواهد شد. پوپر فقط تا حدی با این نظر محافظه کارانه موافق است. وی می گوید: ما علاوه بر همه این چیزها یک چیز دیگر نیز به ارث می بریم و آن رویکرد انتقادی به اعتقادات سنتی است. هر نسل از دانشمندان عقایدشان را از نسل پیشین به ارث می برند، اما آنها این رویکرد را نیز به ارث می برند که نظریه های موروثی باید با نقد عقلانی محک زده شوند. تلاش برای طرح نظریه ای عقلی درباره سنت پوپر مقاله ای به نام "در تدارک نظریه ای عقلی درباره سنت" نوشته است. به طور کلی این مقاله مشتمل بر چهار موضوع است: بخش نخست آن شامل بعضی سخنان درباره ارزش سنت ها و راجع به این فکر است که نمی توان سنت را از هیچ انتقال داد یا با تردستی ایجاد کرد. دوم اینکه پوپر می گوید گرچه تصور نمی کند هرگز بتوانیم یکسره خویشتن را از بند سنت آزاد کنیم، ولی امکان درک کارکرد، معنا و اهمیت هر سنت و نقادی از آن وجود دارد. به عنوان مثال او با بحث انتقادی از برخی موضوعات مربوط به سنت عقلی دست به این کار می زند. پوپر در این مقاله به دو موضوع دیگر نیز می پردازد: نخست، سنت عقلی است که به نظر او ریشه آن می رسد به واکنش یونانیان در برابر تعارض فرهنگی و همچنین بر می گردد به اینکه حکمای پیش از سقراط برای نقد سبب گویی های تقلیدی دست به تاسیس سنتی ثانوی زدند. مفهوم سنت در اندیشه اوکشات اوکشات در مقابل عقل گرایی و ایدئولوژی از مفهوم خاصی از سنت دفاع می کند. سنت در طی زمان و ناآگاهانه رشد می کند و مبین تجربه اصیل است; در حالی که عقل گرایی و ایدئولوژی ذهنیتی مصنوعی می آفرینند. شناخت فقط در سنت و در عمل حاصل می شود و شناخت مبتنی بر سنت آموزاندنی نیست و نمی توان روشی را برای آموزش آن به دست داد. باید در سنتی سیاسی زاده شویم تا آنرا بفهمیم، حال آنکه عقل گرایان هیچ گاه نمی توانند وارد عرصه سنت شوند. سنت سیاسی مثل زبان مادری است که با عقل و ادراک پیشینی فراگرفته نمی شود و دانستن قواعد برای کاربرد آن لازم نیست.زبان همان کاربرد زبان است. گویندگان زبان سیاست هم نیازمند قواعد سیاست نیستند. بنابراین تحول در سنت نتیجه تعقل و تفکر نبوده است. نقادی تدریجی وجه امتیاز نظر پوپر این است که در عین اینکه می گوید چنین انتظاراتی داریم و همه گونه امور را مسلم می گیریم،همچنین تاکید می کند که هیچ دلیلی بر صحت آنها نداریم.مهم است که اقلام مختلف معرفت خویش را مورد نقادی قرار دهیم، اما فقط جز» به جز» و به تدریج می توانیم دست به این کار بزنیم.بنابراین هیچ عنصری در معرفت ما نیست که قابل کندوکاو نقادانه نباشد، مشروط بر آنکه بفهمیم موضوعات دیگری نیز هستند که به آنها معرفت داریم، ولی ممکن نیست در همان حال مورد نقادی واقع شوند. اینها در خصوص معرفت ما به جهان اجتماعی و مشارکت ما در آن و بنابراین در مورد سخنان پوپر راجع به سنت نیز صدق می کند. طرفداران او از توجه نقادانه مهم است و بنابراین باید بفهمیم که پوپر نمی گوید در عین حال می توانیم هر آنچه را در هر سنت خاص دخیل است کاملا خودآگاهانه درک کنیم. وی می گوید:هر نقد اجتماعی و هر اصلاح اجتماعی باید با عطف نظر به چارچوب سنت های اجتماعی صورت گیرد که در آن از پاره ای سنت ها به یاری سنت های دیگر انتقاد می شود، همان گونه که هر پیشرفتی در علوم باید در چارچوب نظریه های علمی به انجام برسد که در آن از بعضی نظریه ها در پرتو سایر نظریه ها انتقاد می شود. علت ارج نهادن به سنت بنا بر استدلال پوپر آدمی به سبب یکسانی و ثبات مترتب بر سنت ها و اسطوره ها به آنها می چسبد و ارج می گذارد و به علاوه چون می خواهد به دیگران اطمینان دهد که عاقل و خردگراست. پوپر این فکر که سنت ها ممکن است نقش روانی داشته باشند را به آنچه آنرا نابردباری یا عدم تساهل عاطفی خاص سنت گرایی می نامد ربط می دهد، اما همچنین در این باره بحث می کند که سنت ها چگونه نه تنها نظم و چیزی شبیه ساختار اجتماعی به وجود می آورند، بلکه موجد اساسی برای ما می شوند که بتوانیم بر پایه آن نقادانه کار کنیم و دست به تغییر و اصلاح بزنیم. منابع: 1-حسین بشیریه. تاریخ اندیشه های سیاسی در قرن بیستم. نشر نی. چاپ سوم.1380.جلد دوم. |
مدن های کهن و آینه های نمادین :: ریچارد گریگوری :: ترجمه: سولماز نراقی
مصر
مدارک تاریخی مربوط به تمدن مصر به ۳۱۰۰ پیش از میلاد مسیح برمی گردد. به نظر می رسد که آینه در مصر یک دارایی ارزشمند و پر استفاده بوده و کارکرد نمادین داشته ست.پیش از ساخته شدن آینه های فلزی و شیشه ای، نخستین آینه چهره نما، آب بود.
اما قطعا نگریستن در این آینه کار چندان ساده ای نیست. زیرا فرد برای دیدن چهره خود مجبور است از بالا به سطح آب نگاه کند.ضمن اینکه هرگز نمی تواند اندام و پوشاک خود را به شکل تمام قد ببیند.دشواری اصلی آب افقی بودن آن است.مصریان در عصر ماقبل شاهی توانستند آب را از سطح افقی به عمودی بچرخانند! آنان لوحه های سنگی را بر دیوار نصب می کردند و بر آن آب می پاشیدند.این لوحه ها تابناکی و شفافیتی همچون شیشه داشتند.
مصریان در صیقل دادن مس و طلا و نقره به وسیله شن و ماسه های آمیخته با ذرات بلور مهارت بسیاری داشتند. مس، و گه گاه طلا ، فلزاتی بودند که برای ساخت آینه مورد استفاده قرار می گرفتند. اما آینه نقره ای بهترین و مناسب ترین آینه برای چهره آرایی است.زیرا کمترین دخالت را در رنگ تصاویر انعکاس یافته می کند. آرایش صورت در مصر ابداع شد.این کار در آغاز به منظور جلوگیری از آفتاب سوختگی به ویژه در حاشیه چشم ها انجام می گرفت.سایه پشت پلک پیش و بیش از آنکه جنبه زیبندگی داشته باشد یک ضرورت بود.
قدیمی ترین آینه های فلزی کشف شده در مصر باستان آینه هایی است که از گورهای نخستین خاندان های مصری(۲۹۲۰-۲۷۷۰ ق.م) به دست آمده است.این آینه های مسین، گلابی شکل و دسته دارهستند.اگرچه این آینه ها در مصر کشف شده اند گفته می شود که صاحبان اصلی آنها "هیتی ها" هستند.زیرا فرم گلابی بعدها در آینه های مصری دیده نشده است حال آنکه این فرم در نمونه های بعدی به دست آمده از گورهای هیتی دیده شده است آینه های مصری از چهارمین دوران پادشاهی این سرزمین(۲۴۱۵-۲۵۵۷ ق.م) به بعد به صورت دایره های مسین کم و بیش مسطحی در آمدند که طلوع و غروب خورشید را آنگونه که بر خط افق نمایان می شود به صورت منکسر و تغییر یافته باز می تابانند.(پهنای آنها در حدود یک پنجمِ نسبت تقریبی خط افق به عمود در نمونه معمولی یک آینه دستی مصری بود.) این آینه ها بیشتر در راستای هدایت نور خورشید به سمت مکان های تاریکی همچون گورها و گنبدهای فراز آنها به کار می رفتند.این قرص های صیقلی تابناک،درخششی چونان خورشید داشتند.پس چندان شگفت نبود که مقدس و متبرک به شمار می رفتند و همراه با مردگان دفن می شدند.از آنجایی که آینه منعکس کننده چهره انسان است احتمالا مصریان بر این باور بودند که اگر آینه را زیر سر مرده در گور قرار دهند، روح ( "کا" یا همان همزاد) خواهد توانست از آینه عبور کند و به ملاقات خدا برود. بعدها در گورهای ساده تر نمونه های چوبی که بر آنها نوشته هایی درباره زایش مجدد انسان و تصاویری از دایره خورشید حکاکی شده بود جایگزین آینه های فلزی ذیقیمت شد.
چین
چینی ها فلزکاری و صنعتگری را با اسطوره و افسانه درآمیختند.گرچه این یک اصل جهان شمول است که علم اساسا ریشه در افسانه دارد ، اما در تمدن چینی این دو هرگز کاملا از یکدیگر تفکیک نشدند.چینی ها جوهر بصری آینه را پیش از یونانی ها درک کرده بودند.در اسناد فنی به جا مانده از قرن چهارم ق.م –مو چینگ- وصف انواع آینه های محدب و مقعر آمده است.در این منابع اشاره شده که :" اگر یک فرد روی یک آینه مسطح بایستد و از بالا به خود نگاه کند درخواهد یافت که تصویرش وارونه است " و در ادامه :
"هر آینه مسطحی تنها یک تصویر دارد.انعکاسِ شکل ، جهت ،رنگ ؛سیاهی/سفیدی ،فاصله؛ دوری/ نزدیکی، حالت؛آویخته/ایستاده ی تصاویر جملگی به موقعیت سوژه و منبع تابش نور بستگی دارد.اگر دو آینه را به صورت کج(با زاویه باز یا بسته) در کنار هم قرار دهیم دو آینه تصویر یکدیگر را منعکس می کنند."
جزئیاتی مربوط به آینه های محدب و مقعر که در نوع خود نشان دهنده فن آوری های تجربی پیچیده ای هستند نیز بدین وسیله شرح داده می شوند.چینی ها از زمان های دور برای روشن کردن مسافت های طولانی از تاباندن نور بر آینه های محدب استفاده می کردند.این آینه ها همچنین برای افروختن آتش نیز به کار می رفت.
چینی ها از سده چهارم پیش از میلاد تجارب و تدابیر حساب شده ای را به کار می گرفتند که آنان را به طور کلی از یونانی ها متمایز می کرد.با مطالعه اثر عظیم جوزف نیدهام (دانش و تمدن در چین)پی می بریم که چینی ها پیش از یونانیان به ویژه در زمینه برنز به تکنولوژی پیشرفته ای دست یافته بوده اند.این آینه ها که به صورت محدب و با قطر کم ساخته می شدند انبوهی از نمادهای فلسفی و مذهبی را با خود به همراه داشتند.شکل دوار این آینه ها نشانی از دایره کیهانی آسمان بود و درخشش آنها نمادی از شعور هستی.این آینه های گیتی نما به ویژه در مکاتب "یان" و "یین" غالبا واجد مفهوم زمان و مکان و برآیندی از نظام هماهنگ هستی بود که بر مبنای ایجاد تعادل میان قطب های متضاد روشنایی و تاریکی، سرما و گرما و زن و مرد شکل می گرفت.
تاریخ آینه های چینی و نمادپردازی های مربوط به آن در کتاب"آینه و انسان " اثر "بنیامین گلدبرگ" به سال ۱۹۸۵ به طور دقیق آمده است.این آینه ها جلوه ای از معبد بودند و هدایایی گرانبها به شمار می رفتند.به همین خاطر بود که در سال ۶۷۳ پیش از میلاد امپراتور چین به ملکه حلقه بزرگی از آینه هدیه داد.آینه در زندگی افرادی که به طبقات بالای اجتماع تعلق داشتند اهمیت بیشتری داشت.زیرا آنان اغلب از کلاه ها و سرپوش هایی استفاده می کردند که نیاز به توجه مداوم داشت.
نوشته های حکاکی شده بر آینه های باستانی چینی به وسیله "برن هارد کارلگرِن"(۱۹۳۴) جمع آوری و فهرست بندی شده است.این نوشته ها حاوی سمبول های ستاره شناختی، طالع بینی و احکام و دستورهای اخلاقی است.برخی از آینه ها سمبول ازدواج بودند.تصاویر کلاغ بر روی این آینه ها ریشه در افسانه ای قدیمی داشت .این افسانه ، حکایت عاشق و معشوقی بود که زمانی به اجبار از یکدیگر جدا می شوند.آنها آینه را دو نیمه می کنند ، هر نیمه را یک نفر برداشته قول می دهد که به دیگری متعهد بماند.اما هنگامی که دختر شرط وفاداری را زیر پا می گذارد نیمه متعلق به او تبدیل به کلاغی سیاه می شود و به سوی همسر پرواز کرده رازش را فاش می کند.
آینه به عنوان سمبول وفاداری ریشه در اندیشه فلاسفه باستان دارد .آنان معتقد بودند که آینه نقاب چهره فرد را در رویارویی با جهانِ بیرون، می درد.بنابراین نگریستن در آینه آدمی را به درجه ای از خودآگاهی و اشراف به خویشتن می رساند و باعث پالایش او می شود.فلاسفه چینی انعکاس های آینه را با مراقبه ذهنی مقایسه می کنند و آن را در کنار مفهوم غور و تعمق قرار می دهند."چوانگ تزو"(۳۵۰ ق.م)آینه را با آرامش و قرار ذهنی مطابقت می دهد .ذهن فلاسفه نیز همچون آینه نه می افزاید و نه می کاهد ؛زیبایی ، زشتی ، خشم و نفرت را به همان صورت که هست بازتاب می دهد و از آنچه منعکس می کند اثری نمی پذیرد.
آینه در تفکر چینی دارای "جوهر حیاتی آفرینش" بود و در معابد به آن حرمت می گذاشتند.چینی ها حتا باور داشتند که آینه می تواند اندام های داخلی بدن را نشان دهد."شی هوانگ تی" امپراتور چینی آینه ای داشت به نام "چاو کو پاو" ؛یعنی آینه ای که استخوان های بدن را آشکار می کند.آینه های دیگری هم بودند که به باور چینی ها می توانستند اشعه ایکس را که دارای نیروی شفابخش است منعکس کنند .این آینه ها همچنین ارواح خبیث شیاطین را به شکل حیوانات زشت رو آشکار می کنند.شرح این آینه ها در کتابی به نام"مدارکی از آینه های قدیمی" اثر "وانگ تو" آمده است."وانگ تو" از سوی دانشمندی به نام "هئو شینگ" آینه ای دریافت می کند که خاصیت آن دفع ارواح خبیثه بوده است. این آینه داستان مفصلی دارد. از ویژگی های اصلی آن درخشش در تاریکی ، شفای بیماران و طاعون زدگان ، و مسخر ساختن دریا در هنگام طوفان است.اینها آینه های جادویی قدرتمندی بودند.
"تئون-کوانگ-کی ین" آینه ای است که اجازه می دهد نور از آن عبور کند.زمانی که "وانگ تو" آینه را گرفت "هئوشینگ" به او گفت: هرگاه نور آفتاب بر این آینه بتابد جوهر نوشته های آن (منظور نوشته های پشت آینه است) به تصویری که منعکس می کند راه می یابد.اکنون ما می دا نیم منظور او چه بوده است.آینه ای که تحت عنوان آینه TVL از آن یاد می شود در واقع محل تلاقی افسانه و علم بود.جوزف نیدهام راز پشتِ صیقلی این آینه های برنزی را افشا می کند.نمادهای کیهانی چندی بر این آینه ها تصویر شده اند که به نظر می رسد با حروف TوVوL طراحی شده اند.L نمادی از چهار جهت دایره است.V به چهار گوشه هستی و آغاز چهار فصل اشاره دارد و T احتمالا به پرده درونی دروازه ای دلالت دارد که افراد از آن به سوی امپراتور هدایت می شدند.مشابه طرح TVL بر ساعت های آفتابی چین باستان نیز دیده شده است.در فن پیشگویی lui-po که ابداع آن را به چینیان نسبت می دهند ، در علم و در مکاتب نهان-گرایانه نیز این رمزها را یه گونه ای پیچیده و درهم بافته مشاهده می کنیم...
آینه های بسیار مشهور و پر قدمت افسانه ای در چین و ژاپن مشخصه ممتازشان بازتاباندن طرح هایی قابل رویت بر دیوار یا پرده روبرو بود.درست تا اواخر قرن نوزدهم تصور غالب این بود که نور در فلز نفوذ می کند. بنابراین در منابع چینی متعلق به قرن یازدهم می خوانیم:
"بدون تردید آینه هایی وجود دارند که نور می تواند از آنها عبور کند.بر این آینه ها در حدود بیست حرف به سبک باستان حکاکی شده است که غیر قابل تاویل هستند.اگر این آینه در معرض تابش نور قرار گیرد با وجود اینکه حروف جملگی در پشت آینه حک شده اند از آن عبور می کنند و بر دیوار روبرو انعکاس یافته به وضوح دیده می شوند.افرادی که درباره علت این پدیده بحث می کنند معتقدند در هنگام ساخت این آینه قسمت هایی که ضخامت کمتری داشته اند زودتر سرد می شده اند و بخش هایی از پشت آینه که طرح هایی بر آن حک شده بوده به دلیل ضخامت بیشتر دیرتر . در نتیجه برنز کمی چین می خورده است. بنابراین گرچه این حروف پشت آینه حک شده بوده اند بر روی آن هم خطوط محو و ظریفی دیده می شده است.البته این خطوط نازک تر از آنند که با چشم غیرمسلح دیده شوند."
در قرن پنجم میلادی "ووچیو یین" این پدیده را مربوط به نا صافی های غیر قابل رویتی بر سطح بعضی انواع فلزات می دانست. "سِر دیوید بروستر" به سال ۱۸۳۲ دلیل آن را تراکم های متفاوت می دانست.تا اینکه سرانجام دو فیزیکدان انگلیسی "و.ای.آیرتون" و " جی.پِری"(کسی که الکتریسیته را به ژاپنی ها شناساند) راز این آینه ها را کشف کردند.آنان دریافتند که پشت این آینه ها شیارهای عمیقی وجود دارد که بر پرده روبرو منعکس می شود.بر روی این آینه ها با یک کاردک کار شده است.قسمت های نازک تر انعطاف بیشتری دارند و در نتیجه روی آنها کمتر کار می شود. به این ترتیب آینه اندکی حالت محدب به خود می گیرد. تغییرات خفیفی که در زاویه ایجاد می شود به عنوان اهرم های نوری عمل می کند و نور انعکاس یافته را به طور کامل به سمت دیواری می گرداند که بر آن تصاویر تولید می شود. ناصافی ها ظریف تر از آن است که روی سطح آینه به چشم بیاید. آینه های جادویی مانند ساندویچ ساخته می شدند.به نحوی که شیارها در میانه آینه قرار می گرفت.نمونه های مدرن این آینه ها امروز هم در چین وجود دارند.
ژاپن
قدیمی ترین آینه های ژاپنی تحت تاثیر طرح های چینی ساخته شدند.این آینه ها برای انتقال مفهوم احترام و حق شناسی نسبت به طبیعت در آئین شینتو به کار می رفتند.آینه های فلزی در ژاپن تا قرن نوزدهم یعنی هنگامی که ژاپن مرزهایش را به روی جهان گشود و از انزوا دست کشید ، ساخته می شد.پس از آن ژاپن هم مانند سایر کشور ها آینه های شیشه ای را جایگزین آینه های فلزی کرد.
افسانه های ژاپنی مربوط به آینه به دوران استیلای مذهب شینتو برمی گردد.شینتو فاقد هر گونه ایدئولوژی یا الاهیات مدون است.عبادات و ممارست های مربوط به این آئین صرفا در راستای برانگیختن احساس احترام و حق شناسی است. نماد مجسم و ملموس حضور خداوند در این آئین ، آینه" آماتراسو اومیکامی" – الاهه خورشید-بود. "بنیامین گلدبرگ" خاستگاه اصلی این باور را با اشاره به یک افسانه قدیمی شرح می دهد:
"روزی آماتراسو از رفتار بی ادبانه الاهه دوزخ که خود را در غاری واقع در بهشت حبس کرده ، زمین را در تاریکی فروبرده بود خشمگین شد.سپس در حالیکه به شدت آزرده خاطر شده بود تعدادی ا زخدایان را بر تپه ای در بهشت برین گرد آورد تا درباره بیرون کشیدن الاهه از مخفیگاه اش چاره ای بیندیشند.آنان آتشی افروختند و گرد آن رقص کنان عشاء ربانی را از بر خواندند.اما بی فایده بود.سرانجام تصمیم گرفتند دو تن از خدایان را به ساختن آینه ای که فلز آن از کوهی مقدس استخراج شده بود واداراند.سپس در حالیکه بیرون از غار ایستاده بودند ، به طرزی اغواگرانه آینه و زیبایی و بی آلایشی آن را وصف کردند و درباره اینکه این آینه ارزشمند تنها از آنِ فردی عالیقدر تواند بود سخن گفتند و او را به گشودن غار و ستاندن آینه دعوت کردند.آماتراسو با صدای بلند به خود گفت: نمی دانم چگونه خدایی می تواند از عیش و نوش لذت ببرد در حالیکه جهان به واسطه سرخوشی او در تاریکی فرو رفته است؟الاهه دوزخ به آرامی درِ غار را گشود و خودش را نشان داد.در آن لحظه آینه ای که مقابل درِ غار تعبیه شده بود تصویر درخشان الاهه را منعکس ساخت.سپس یکی از خدایان مذکر به سوی او رفت و الاهه را به بیرون غار دعوت کرد تا او زمین را درباره روشن کند."
آماتراسو از آن پس به نسل خود اعلام کرد که آینه را چنان ارج بگذارید که گویی روح عالیقدر ماست.و به همان سان که او به ما حرمت می نهد تکریم اش کنید.و با درخشش نابی که از سطح آن ساطع می شود بر سرزمین خود فرمان برانید.
این افسانه تا قرن ششم که در منابع مکتوب به ثبت رسید به مرور رو به فراموشی گذاشت.اما ژاپنی ها همواره آینه را چونان عناصر قدسی دیگر می ستایند.
یونان
آینه یا اسپکیولام در یونان دایره ای فلزی و باریک بود که غالبا از برنز آمیخته با قلع ساخته می شد. این آینه ها اندکی محدب بودند یک سمت آن ها صیقلی بود و بر یک سمت دیگر آن طرح هایی حکاکی می شد.به نظر می رسد که آینه های قدیمی یونانی برگرفته از نمونه های مصری است . دسته این آینه ها غالبا تندیس الاهه ها و به ویژه آفرودیت(الاهه عشق و زیبایی-م.) بود که بر یک پایه استوار می شد.نمونه دیگری از آینه های یونانی آینه ای بود که از دو دایره متصل به یکدیگر تشکیل شده بود.یکی از این دایره ها که پوشش آن دیگری به شمار می رفت ، با طرح های برجسته نا محسوسی تزئین شده بود. گنومیدیز( ساقی خدایان-م.) ، پسر بچه ای که عقاب او را می دزدد ، در حدود ۴۰۰ ق.م نمونه خوبی از این نوع آینه های مصور است
بهترین و مهمترین اشاره ای که در اساطیر یونانی به آینه شده است در اسطوره نارسیس جوان است که با دیدن چهره خود در برکه شیفته خود می شود.بخش دیگری از افسانه نارسیس مربوط به حکایت نارسیس و اکو است که یک حوری زیبا روست.توماس بارفینچ (۱۸۶۸-۱۷۹۶) درباره این اسطوره می گوید:
اکو یک نقص بزرگ داشت ؛ او عاشق سخن گفتن بود اما در بحث و گفتگو اصرار داشت حرف آخر را او بزند. یک روز جونو به جستجوی شوهرش که فکر می کرد سرگرم حوریان دیگر است آمده بود که اکو را دید . اکو با او شروع به سخن گفتن کرد و آنقدر به این کار ادامه داد که حوریان توانستند از پیش چشم او بگریزند.وقتی جونو به این نکته پی برد به اکو گفت:
تو باید جزای فریب دادن من را با زبانت بدهی.تو تنها قادری که آخرین واژه را تکرار کنی حال آنکه از شروع گفتار عاجزی.
روزی اکو نارسیس را در حال شکار کردن تنها یافت.او قادر نبود توجه نارسیس را به خود جلب کند. اما هنگامی که نارسیس پرسید : چه کسیست اینجا؟ او پاسخ داد :اینجا نارسیس اطرافش را نگاه کرد کسی را ندید.گفت:بیرون بیا! اکو جواب داد :بیا. نارسیس دوباره پرسید چرا خودت را از من مخفی می کنی؟اکو همین پرسش را تکرار کرد و بیرون آمد تا دستش را به گردن نارسییس بیاویزد.نارسیس به عقب برگشت و در حالیکه شگفت زده شده بود فریاد کشید: دستت را بینداز! من ترجیح می دهم بمیرم تا اینکه با تو باشم.و اکو پاسخ داد:با تو باشم.اما اکو درخواستِ حوری را رد کرد و او را ترک گفت تا در تنهایی و اندوه بمیرد.
بازتاب صدا و انعکاس تصویر تنها موضوع مورد توجه ادبیات یونان نیست.ارسطو در این باره می گوید:
چرا صدا که به واسطه هوا منتقل می شود و در بستر آن شکل می گیرد فرم خود را به سرعت از دست می دهد حال آنکه همان هوا در برخورد با یک جِرم سخت به شکل پژواک بر می گردد و نه تنها تجزیه نمی شود بلکه ما آن را به وضوح می شنویم؟
آیا این به آن دلیل نیست که انکسار و شکست نور بر مبنای بازتاب است نه گسست؟بدین ترتیب موجودیت صدا تداوم می یابد و ما شاهد دو صورت متفاوت از یک فرم مشابه خواهیم بود . به این دلیل که بازتاب صدا در همان زاویه اتفاق می افتد پژواک صدا عین اصل آن است.
همچنان که کارل بویر اشاره می کند رویکرد ارسطو به صدا بر مبنای درک او از پدیده های دیداری است و بدین وسیله توضیح داده می شود.تجزیه و پراکندگی صدا در حین تصام شبیه انعکاس تصویر در یک آینه کوچک ناصاف است که فرم ها را به درستی منعکس نمی کند.قطعا جهت حرکت پژواک برگرفته از تصور به مراتب روشن تری از جهت انعکاس نور در آینه است.به هر روی فن آوری آینه نزد یونانیان (همچون سایر تمدن ها) ریشه در افسانه و جادو دارد.
پانوشت:
آنچه خواندید خلاصه یک فصل از پژوهش کم نظیر ریچارد گریگوری درباره آینه است که به سال ۱۹۹۷ در قالب کتابی با عنوان "آینه ها در ذهن" به چاپ رسید. وی که فارغ التحصیل فلسفه و روانشناسی کاربردی از دانشگاه کیمبریج بود، لابراتوار ویژه ای برای بررسی های خود در حوزه "بینایی" و"شنوایی" تاسیس کرد.
او یکی از برجسته ترین محققین بینایی است و از مهمترین آثار او کتاب "چشم و مغز" است که به سال ۱۹۶۶ منتشر شد. اثر دیگر اونیز "چشم هوشمند" نام دارد که در سال ۱۹۷۰به چاپ رسید.کتاب "آینه ها در ذهن" یکی از معدود پژوهش های ارزنده ای است که درباره تاریخ ، فلسفه ، فیزیک ، و رمزپردازی آینه و جایگاه آن در ادبیات و هنر به بحث پرداخته است.
منبع: خبرگزاری میراث فرهنگی
عدالت راولزی، یک پارادایم لیبرالی جدید :: شانتال موفه :: ترجمه: جواد گنجی
جای تعجب نیست که جماعتگرایانِ امروز، همچون نومحافظهکارانِ دیروز، جان راولز را هدف اصلی انتقاد خویش قرار دادند. در واقع، کتاب «نظریهای درباره عدالت»، پس از انتشارش در سال ۱۹۷۱، به عنوان اثری جدی و تاثیرگذار که سرآغاز یک «پارادایم لیبرال جدید» است، با استقبال روبهرو شد. این پارادایم «اخلاقشناسانه» و «حقوق محور» خط بطلانی بر تفوق بلامنازعِ مکتب فایدهگرایی در تفکر نظری آنگلوساکسون کشیده است، بنابراین هر نوع نقدی به لیبرالیسم باید با این پارادایم که آن را پیشرفتهترین تدقیق و صورتبندی لیبرالیسم میدانند، درگیر شود. پس از انتشار کتاب راولز، موضع او تحول چشمگیری یافته است، و همین امر مشکلات خاصی برای درک انسجام نظریه او و داوری درباره نقدهایی که متوجه او است، ایجاد میکند.
کتاب «نظریهای درباره عدالت» نشان میداد که راولز در پی کشف الگوریتم و روشی برای انتخاب عقلانی، و برای نوعی نقطه ارشمیدسی است که خصلت کلی یا جهانشمول نظریه او درباره «عدالت و انصاف» را تضمین میکند. مشکل او روشنساختن این مسئله بود که، اگر اشخاصِ آزاد و عقلانی در وضعیتی برابر قرار گیرند، برای تعریف شرایط بنیادینِ همگروهی خویش، چه اصولی از عدالت را انتخاب خواهند کرد. سپس او اعلام داشت که، با نقطهشروع قراردادنِ ادراکات جمعی اعضای جوامعِ دموکراتیک مدرن، هدف او صرفا تدقیق برداشتی از عدالت برای این جوامع بوده. هدف او عبارت بود از پیونددادن و عیانساختنِ ایدهها و اصولی که در بطن عقل سلیم یا حس جمعی ما پنهاناند؛ بنابراین دعوی او این نبود که برداشتی «صحیح» از عدالت را صورتبندی کرده، بلکه به بیان دقیقتر، او اصولی را مطرح کرد که، به عنوان عملکرد تاریخ ما، سنتهای ما، آمال ما و شیوه ما برای درک هویت خویش، برای ما معتبرند. برخلاف مکتب فایدهگرایی، به زعم راولز شخص نه فردی ناب و عقلانی که فقط و فقط در پی رفاه و سعادت خویش است، بلکه شخصی اخلاقی است که نه تنها نسبت به کنش «عقلانی» (که آن را کنشی ابزاری برای دستیابی به منافع و علایق خود شخص میدانند) بلکه نسبت به کنش «معقول و موجه» نیز حساس است. و همین مسئله متضمن [رعایت] تدابیر اخلاقی و مفهوم خاصی از عدالت در سازماندهی همکاری اجتماعی است. این روشی است که راولز آن را به مدد اصطلاح «کانستراکتیویسم کانتی» توصیف میکند، تا نشان دهد که او سرگرم کار روی برداشتی از شخص است که در روش کانتی به منزله یک شخص اخلاقی آزاد و برابر با دیگران درک میشود. برای یک لیبرال کانتی همچون راولز ـ لیبرالی که مدافع شکلی از لیبرالیسم است که به موجب آن حق نباید به هیچنوع برداشت فایدهگرایانهای متکی باشد ـ نکته مهم آن است که آنچه حق را موجه جلوه میدهد نه به حداکثر رساندن رفاه عمومی است، و نه هیچنوع برداشت خاصِ دیگری از خیر، و اینکه دفاع از خواستههای فرد بر رفاه عمومی مقدم است. برای همین او بر لزوم اولویت امر معقول و موجه بر امر عقلانی پافشاری میکند، زیرا خواستِ همکاری عادلانه ضرورتا بر آن آزادیای مرز مینهد که افراد در تعریف و تعقیبِ منافع و علایق خویش به کار میگیرند. این بدان معنا است که ما با آن سر و کار داریم «اولویت حق بر خیر» است، یا به تعبیری، اولویتِ چارچوبِ حقوق و آزادیهای بنیادین بر برداشتهای مختلف از خیر. راولز هدف اصلی را صرفا توسعهدادنِ رفاه جامعه در مقام یک کل نمیداند، آنهم اگر این هدف متضمن قربانیکردن تعداد معینی افراد باشد. ضروری است که با همه افراد در مقام اهدافی در خود برخورد شود و نه در مقام وسایل، حکمی که راولز مکتبفایدهگرایی را به علت نادیدهگرفتنِ آن سرزنش میکند. در نظریه فایدهگرایی، افراد عملا فقط واحدهایی برای محاسبه به حداکثر رساندنِ منافعِ عمومی به حساب میآیند؛ این نظریه با بدلکردن افراد به تودهای انبوه، بدانها هماهنگی میبخشد و به بهانه نفع اکثریتْ منافع خصوصی را قربانی میکند. وظیفهای که راولز به عهده میگیرد عبارت است از تضمین حقوق بنیادین افراد و آزادی آنها به شیوهای بسیار کاملتر از مکتبفایدهگرایی، زیرا طرحریزی این نظریه عدالت چنان است که تکثر و خصلت ویژه افراد مراعات میشود.
اما برای اینکه توافق بر سر اصولِ عدالتْ حقیقتا عادلانه باشد، لازم است دیدگاهی را بیابیم که تحت تاثیر اوضاع خاصِ مشارکتکنندگان و منافع و علایق ایشان قرار نگیرد. این همان نقشی است که راولز به [مفهوم] «جایگاه آغازین» میدهد، که، با حجاب بیاطلاعی و جهلاش، جایگاه دقیق مشارکتکنندگان در جامعه، استعدادشان، اهدافشان و هرآنچه را که منافی بیطرفی ایشان است از نظرشان پنهان میسازد. نقش این مفهوم، میانجیگری میان برداشت کانتی از فرد و آن اصولی از عدالت است که راولز دغدغه طرحریزی آنها را دارد. بنابراین مفهوم جایگاه آغازین خطوط کلی نوعی وضعیت اکتشافی را تعیین میکند که به مشارکتکنندگان رخصت میدهد تا در روند سنجش و مشورت، اصول عدالت را برای ساماندادن به همکاری اجتماعی میان اشخاص آزاد و برابر، انتخاب کنند. بنابراین هیچنوع معیار مستقلی برای [سنجش] عدالت وجود ندارد، و این دقیقا خودِ همین روند [سنجش] است که ضامنِ عادلانهبودنِ نتیجه حاصلشده خواهد بود. این روشِ کانستراکتیویسم کانتی منجر به صورتبندی دو اصلِ زیر درباره عدالت میشود:
(۱) در گستردهترین نظام کلی آزادی که سازگار با [ایده] آزادی یکسان برای دیگران است، هر کسی دارای حقوق برابر است.
(۲) نابرابریهای اقتصادی و اجتماعی باید به شیوه زیر تنظیم شوند:
(الف) آنها بیشترین منفعت را به کسانی برسانند که از کمترین مزایا و امکانات برخوردارند (این همان اصل معروف تفاوت است)؛ (ب) آنها به کارکردها و جایگاههایی متکی باشند که در شرایطِ برابری فرصتها به روی همه گشودهاند.
اصل اول بر اصل دوم اولویت دارد، و در اصل دوم بند (ب) بر بند (الف) مقدم است، به نحوی که مشروعیتبخشیدن به هرنوع محدودیتی بر آزادی یا برابری فرصتها بههیچ وجه ممکن نیست، آنهم پیرو این استدلال که آزادی و برابری فرصتها به بهبود وضعیت اکثر محرومان کمک میکند....
راولز میپندارد که نظریه عدالت او در نهایت به این پرسشِ بهغایت جنجالبرانگیز پاسخ میدهد که کدام یک از اصول عدالت باید همکاری بین اشخاص آزاد و برابر را سامان دهد. او به گمان خود توانسته است به طور موفقیتآمیز اصلی صریح و سرراست را صورتبندی کند که راه را برای به جریانافتادن ارزشهای آزادی و برابری در نهادهای اجتماعی میگشاید، و بدینوسیله آن تضاد و تنشی را که به مدت دو قرن در تفکر دموکراتیک پابرجا مانده است، حل میکند.
با اینحال، این دعوی پیوسته زیر سوال رفته است. از همان سال ۱۹۷۴ رابرت نوزیک کوشید در کتاب «آنارشی، دولت و یوتوپیا» نشان دهد که چگونه، اگر نقطه شروع خود را موضعی شبیه به موضع راولز قرار دهیم، میتوان به برداشتی از عدالت رسید که به کلی متقابل با برداشت راولز است. در حقیقت، در حالیکه راولز دربست مدافع دولت رفاه لیبرالدموکراتیک است ـ که او خواهان توجیه آن به عنوان عقلانیترین و عادلانهترین شکل سیاسی است ـ نوزیک اما مدافع دولتی حداقلی است که خود را به حیطه دفاع از قانون و نظم منحصر میکند و عملکرد توزیع مجدد را به کلی از بین میبرد. به زعم نوزیک، اگر منظور ما از عدالت اجتماعی همان عدالت توزیعی است، پس چیزی به اسم عدالت اجتماعی وجود ندارد. بنا به اظهار او یک جامعه تا آنجا عادلانه است که اعضایش، مستقل از شکلهای توزیعِ ثروت در این جامعه، از آنچه حق آنها است برخوردار باشند.
منبع: روزنامه کارگزاران ۱۱ شهریور
چرا محافظهکار نیستم :: فون هایک
«در همه دورهها، دوستان صادق آزادی، انگشتشمار بودهاند و موفقیتهایشان، متناسب با تعداد اندک آنها بوده است. ایشان به خاطر همکاری با کسانی که هدفهایی متفاوت داشتند، بر مشکلات فائق آمدهاند. این اتحاد همیشه خطرناک است و بعضی مواقع، فاجعهبار بوده است که دلیل آن، تسلیم شدن به رقبایی است که با اساس قانون، در تعارض بودهاند.»(لرد اکتون)
۱ در زمانهای که هدف اکثر جنبشها این است که هوادار پیشرو تجاوزات بیشتر به آزادی فردی باشند، کسانی که آزادی را گرامی میدارند، انرژیشان را در تعارض و تنش [با این جنبشها] صرف میکنند. آنها در این شرایط، اکثر اوقات پی بردهاند که خود از روی عادت در برابر تغییر و تحول مقاومت میکنند. در سیاست جاری امروزه آنها چارهای ندارند مگر حمایت از احزاب محافظهکار. در هر حال من سعی کردهام جایگاه و موقعیت فکری خودم را مشخص کنم و اغلب خود را به عنوان یک «محافظهکار» تعریف کردهام. البته این با چیزی که به طور سنتی بر آن نام محافظهکار دادهاند، بسیار متفاوت است. این ابهام خطرناک، ممکن است موجب مخالفت همگانی مدافعان آزادی و حقیقت با توسعه و پیشرفت شود که این امر آرمانهایشان را به شکل یکسان تهدید میکند. بنابراین مهم است که بین نظری که اینجا مورد قبول است و آنچه برای مدتی طولانی- هر چند با مناسبت بیشتر- به عنوان محافظهکاری شناخته شده است، به وضوح فرق بگذاریم.
محافظهکاری به معنای واقعی، یک نگرش شایع و موجه و شاید ضروری از مخالفت با تغییرات شدیدی است که از انقلاب فرانسه، به مدت یک و نیمقرن- تا خیزش سوسیالیسم که مخالف لیبرالیسم بود- نقش مهمی در سیاست اروپایی ایفا کرده است. این هیچ مطابقتی با جنگ و ستیز در ایالات متحده ندارد، زیرا آنچه در اروپا «لیبرالیسم» نامیده میشود در اینجا [ایالات متحده] یک سنت و عرف عمومی بود که جامعه امریکایی آن را ساخته بود. به این ترتیب کسی که در امریکا مدافع سنت بود، در مفهوم اروپایی لیبرال به شمار میرفت. این سرگشتگی موجود با تلاشهای تازه برای کوچاندن تیپ اروپایی محافظهکاری به امریکا که با سنت آنجا بیگانهاند شدیدتر شده است، [به شکلی که آنها] منشی غیرعادی کسب کردهاند و [در نتیجه] از مدتی پیش امریکاییهای رادیکال و سوسیالیست، خود را «لیبرال» نامیدهاند. با این وجود من به تلاشم ادامه میدهم تا آنجا که بتوانم عقیده و باورم را به عنوان یک لیبرال تشریح کنم؛ عقیدهای که با محافظهکاری واقعی و سوسیالیسم تفاوت دارد. اجازه دهید تا سریعاً بگویم که به هر حال، من موجب نگرانیهای رو به تزایدی شدهام و مجبورم بعداً در به کار بردن نام مناسب برای آن گروهی که دغدغه آزادی را دارد، دقت کنم نه فقط به این دلیل که واژه «لیبرال» امروزه در ایالات متحده موجب سوءتفاهمهای دائمی شده است، بلکه همچنین به خاطر اینکه در اروپا تیپ غالب لیبرالیسم عقلگرا، برای زمانی طولانی پیشگام سوسیالیسم بوده است. حالا به من اجازه بدهید که مخالفت خود را با هرگونه محافظهکاری که شایسته چنین نامی است اعلام کنم. برای این نوع تفکر، بسیار طبیعی است که نتواند برای اداره امور [جدیدی] که در خلال پیشرفت ما عارض میشوند جایگزینی پیشنهاد دهد. محافظهکاری ممکن است با مقاومت در برابر گرایشهای رایج، موفق شود از شدت توسعه نامطلوب بکاهد، اما چون ساختار مدیریتی دیگری ایجاد نمیکند، نمیتواند از تداوم آن جلوگیری کند. به همین دلیل سرنوشت محتوم محافظهکار این بوده است که کشانکشان در کورهراهی حرکت کند که هیچ راه چارهای در آن ندارد. زورآزمایی بین محافظهکاران و ترقیخواهان فقط میتواند بر سرعت توسعه تاثیر بگذارد، نه مدیریت امروزی آن. اما به هر حال برای محافظهکاران «کشیدن ترمز مرکوب ترقی» یک نیاز است. من شخصاً نمیتوانم به امداد صادقانه به این کشیدن ترمز راضی باشم. آنچه یک لیبرال قبل از هر چیزی باید بخواهد این نیست که سرعت پیشرفت ما چقدر است یا اینکه مقصد نهایی ما چقدر دور است بلکه او باید این سوال را از خود بپرسد که حرکت ما رو به کجاست؟ در واقع تفاوت او بیشتر با رادیکال جمعگرا (کالکتیویست) است تا با محافظهکار. همه آنچه گذشت فقط از یک شکل متعادل و ملایم از آسیبهای این دوران ممانعت میکند. یک لیبرال امروزه باید مخالفت قاطعانهتری داشته باشد با آن میزان از تفکر بنیادی که در آن بیشتر محافظهکاران با سوسیالیستها سهیماند.
۲تصویری که به طور کلی از دیدگاه نسبی این سه حزب [محافظهکار، لیبرال، سوسیالیست] مفروض دانسته شده است مبهمتر از آن است که روابط واقعیشان را ترسیم کند. آنها معمولاً به عنوان نظرات مختلف در یک راستا نشان داده شدهاند؛ سوسیالیستها در چپ، محافظهکاران در راست و لیبرالها در میانه. هیچ چیز نمیتواند بیش از این گمراهکننده باشد. اگر بخواهیم یک نمودار مناسب رسم کنیم در این نمودار جناحهای فکری باید سه ضلع یک مثلث را تشکیل دهند که در این سهضلعی محافظهکاران یک گوشه را اشغال میکنند و سوسیالیستها و لیبرالها هم هر کدام جذب یک ضلع میشوند. اگرچه سوسیالیستها برای دورانی طولانی قادر بودهاند دیگران را به خود جذب کنند اما محافظهکاران بیشتر از لیبرالها به پیروی از سوسیالیستها گرایش داشتهاند و لیبرالها فاصله معقولی را از محافظهکارانی که با سوسیالیسم مصالحه کردهاند و دیگر قیل و قالی ندارند، اتخاذ کردهاند. مدافعان «راه میانه» بدون هیچ هدفی از خودشان و محافظهکارانی که با اعتقاد به حقایق تربیت شدهاند، در میان این افراطکاریها، مجبور به دروغگویی [در مورد عقایدشان] بودهاند و نتیجه تغییر نظرات آنها این بوده است که هر بار افراطکاریهای بیشتری در جناح دیگر ظاهر شود.
یک دیدگاه واقعاً محافظهکار در هیچ دورهای برای مدیریت هدفهای موجود قابل اطمینان نیست. به دلیل اینکه در دهههای گذشته توسعه به طور کلی در جهت سوسیالیسم بوده است، ممکن است به نظر برسد که هم محافظهکاران و هم لیبرالها عمدتاً مصمم به تاخیر انداختن در پیشرفت بودهاند، اما نکته اصلی به لیبرالیسم مربوط است که هدف دیگری دارد و نمیخواهد به شکل خاموش مقاومت کند. اگرچه امروزه فشار مخالفتها، ممکن است بعضی مواقع موجب این واقعیت شده باشد که لیبرالیسمی که زمانی به شکل گستردهتری مورد قبول بود، قسمتی از هدفهایش غیرقابل دسترس شده است، اما [لیبرالیسم] هرگز آموزهای واپسنگر نبوده است. هرگاه لیبرالیسم نگاهی آیندهنگرانه برای اصلاح بیشتر سنتها و نهادهای آن نداشته هرگز ایدهآلهایش کاملاً درک نشدهاند. لیبرالیسم مخالف تکامل و تحول نیست و هر جا که تغییر خودانگیخته، به دستور حکومت سرکوب شده است، خواهان تغییرات اساسی در سیاست است. این میزان کنش حکومتی متداول، نگرانکننده است. در دنیای کنونی، برای لیبرال دلایل کمی وجود دارد که از واقعیتهای موجود پاسداری کند. به نظر میرسد آنچه برای لیبرال در اکثر احزاب جهان بیشترین ضرورت را دارد، وجود یک قلمرو وسیع، دور از موانع رشد آزادی است. این تفاوت بین لیبرالیسم و محافظهکاری، نباید غیرقابل درک شود، به خاطر این واقعیت که در ایالات متحده هنوز ممکن است آزادیهای فردی توسط سازمانهای سنتی- که مدت زیادی است بنیان گذاشته شدهاند- حمایت شوند. برای لیبرال این نهادهای سنتی ارزشمندند، ولی اصالت آنها تنها به این خاطر نیست که سابقه زیادی دارند یا اینکه امریکایی هستند، بلکه به این دلیل است که با ایدهآلهای ارزشی او، مطابقت دارند